کد مطلب:12348 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:253

از محل ولادتش تا غار حراء
«والضحی - و اللیل اذا سجی - و ما ودعك ربك ما قلی - و للآخرة خیر لك من الاولی - و لسوف یعطیك ربك فترضی - الم یجدك یتیما فآوی - و وجدك ضالا فهدی - و وجدك عائلا فاغنی - فاما الیتیم فلا تقهر - و اما السائل فلا تنهر - و اما بنعمة ربك فحدث.» سوره «الضحی».

ترجمه: 1- قسم به روز، در آن هنگام كه آفتاب برآید.

2- و قسم به شب هنگامی كه آرام گیرد.

3- كه پروردگارت تو را وانگذاشته است، و تو را مورد بی مهری و خشم قرار نداده است.

4- بدان كه: مسلما آخرت برای تو از دنیا بهتر است.

5- در آینده، پروردگارت آنقدر به تو عطا كند و نعمت دهد كه تو راضی شوی.

6- آیا او تو را یتیم نیافت و آنگاه پناه داد؟

7- و آیا تو را گمشده نیافت و آنگاه هدایت نمود؟

8- و آیا تو را فقیر نیافت، و سپس بی نیاز كرد؟

9- حال كه چنین است پس یتیم را تحقیر مكن.



[ صفحه 34]



10- و سؤال كننده را نیز از خود مران.

11- بلكه نعمتهای پروردگارت را بر زبان بیاور و بازگو كن.

تاریخ راه خود را پیمود، و در مكه، مهد ولادت محمد (ص) توقفی نكرد. حوادث بزرگی تاریخ را از توجه به مكه و یتیم مكه بازداشت و به خود مشغول ساخت؛ حوادثی كه در سطح دنیا، در ثلث آخر قرن ششم میلاد مسیح (ع) جریان داشت، و اعلام خطر به عالمی می نمود كه می رفت تا فرو ریزد و به كلی ویران شود.

در پی این حوادث جنبشها و بحرانهای دیگری نیز به سبب نزاع و كشمكش میان دو جبهه قدرتمند در جهان آن روز پدید آمد: این دو جبهه دو امپراطوری ایران و روم بود كه روزگارانی دراز بر سر مراكز قدرت و نفوذ در جنگی فرساینده و خرد كننده سخت فرو رفته بودند.

جبهه اول حكومت ایران بود كه آتش مجوسیت جلو بینایی و بینش او را گرفته بود، و تنها هدفش این بود كه تمام سرزمین مشرق را معبد برای آتش مجوسیت سازد، و ملتهای منطقه را به زور و اكراه در آن داخل كند.

جبهه دیگر حكومت روم بود كه بیماری پیری و ضعف و زخمهای جنگ و شكستها او را سخت ناتوان ساخته بود. و نیز فتنه نزاعها و اختلافات گروهی میان دو فرقه، كه فرقه ای معتقد بود حضرت مسیح (ع) خلقتش مانند سایر بشر از خاك و از عالم مادی بوده است، و گروه دیگر كه وجود او را لاهوتی و از عالم معنی و از جهان بالا می دانست.

این جغد شوم رومی بر این سرزمین فرود می آمد و بر جانها و برافكار مردم غالب شده بود، و بر مستعمره های این حكومت در خاورمیانه و شمال آفریقا با ایجاد رعب و اخلال و طغیانگری، و با كوشش و فعالیتی نومید كننده تسلط یافته بود، و می كوشید ترس و هراسی را كه ناتوانی و ضعفش را پنهان می كرد و جانشین قوای از دست رفته اش ساخت باقی نگهدارد.

تمام این حوادث گوناگون در جریان بود تا وقتی كه آن یتیم هاشمی مكی به چهل سالگی رسید، و رسالت و وحی الهی را پس از شش قرن و ده سال از میلاد



[ صفحه 35]



مسیح (ع)، در ماه مبارك رمضان دریافت كرد. در آن حال بود كه تاریخ چهره خود را به جانب مكه متوجه ساخت، و اندك زمانی آنجا توقف نمود تا تمام آنچه را كه حافظه مكه از محمد مصطفی (ص) و از پدران و خویشان او در خود نگاهداشته بود جمع كند، و از دوران ولادت او در خانه پدرش عبدالله، در جوار خانه خدا با او همگام و همصحبت شود. و همین ذهن و حافظه مكه بود كه به تاریخ آنچه را كه پس از بعثت پیامبر بدان احتیاج داشت عطا نمود. از جمله: اخبار و مطالب مربوط به زندگی پیامبر در مراحل نخستین حیاتش: در آن هنگام كه زنان دایه از قبیله بنی سعد وارد مكه شدند تا نوزادان شیرخوار قریش را از محیط خشك مكه، از مادرها بگیرند، و با خود به بادیه و صحرا ببرند. در آن هنگام بود كه محمد بن عبدالله (ص) به آن دایه ها پیشنهاد شد ولی آنان به لحاظ یتیمی او در شیر دادن به او رغبتی نشان ندادند. و نیز به لحاظ آنكه از خانواده ثروتمندی نبود؛ با وجود آنكه خاندان هاشمی قریش اصل و نسبی شریف داشتند. پدرش در دوران جوانی پیش از آنكه برای خود ثروتی گرد آورد از دنیا رفت، و چیزی از مال و ثروت دنیا برای نوزاد یتیم و مادر این یتیم نگذاشت؛ جز یك كنیز حبشی خودش به نام: «بركة، ام ایمن»، و تعداد كمی شتر و گوسفند.

آنچه آمنه را بسیار اندوهگین می ساخت این بود كه می دید زنان شیرده سریعا به بادیه بر می گردند اما در مورد نوزاد عزیز و یتیم او بسیار بی رغبت اند، و نوزادان قبایلی را كه امید به مال فراوان آنان داشتند بر او ترجیح می دادند.

از میان تمام آن دایگان تنها یك زن شیرده باقی مانده بود كه نوزادی نگرفته بود. او «حلیمة»، دختر ابوذؤیب سعدی، همسر حارث بن عبدالعزی، از قبیله سعد بن بكر بن هوازن بود. این زن پس از آنكه در ابتدای روز از گرفتن نوزاد آمنه خودداری كرد باز به سوی آمنه برگشت، و نوزادش را خواستار شد تا با خود به بادیه ببرد و او را شیر دهد.

مكه این داستان شیرخوارگی را كه تاریخ پس از بعثت پیامبر، از روایت عبدالله بن جعفر بن ابیطالب نقل كرده است به حافظ خود سپرد و فراموش نكرد.

حلیمه، دختر ابوذؤیب سعدی مادر رضاعی رسول خدا (ص) شد، از آن جهت كه او را شیر داده بود. حلیمه داستان را چنین شرح می كند كه: من از وطن خود، یعنی سرزمین سعد با همسرم و پسر شیرخوارم در میان زنانی از قبیله بنی سعد كه نوزادان شیرخوار را



[ صفحه 36]



برای دادن شیر تقاضا می كردند خارج شدم. در یك سال سخت كه برای ما از خوراكی در خانه چیزی باقی نمانده بود بر شتر لاغر خود سواره از منزل بیرون آمدم. همراه ما ماده شتری پیر بود كه به خدا سوگند یاد می كنم قطره ای شیر نداشت. ما به سبب فرزند كوچكی كه با خود داشتیم، و از شدت گرسنگی می گریست شب تا صبح نخوابیدیم در حالی كه نه در سینه من شیر بود تا كودك را آرام كنم، و نه ماده شتر ما قطره ای داشت كه از آن به كودك خود غذایی دهم. اما به لطف و رحمت خدا امید داشتیم. من با آن ماده شتر از خانه بیرون آمدم تا با دیگر دایه ها وارد مكه شدیم، و نوزادان شیرخوار را طلب كردیم. هر یك از زنان ما كه محمد (ص) به او پیشنهاد می شد تا او را شیر بدهد وقتی به او می گفتند كه این نوزاد یتیم است از قبول آن خودداری می كرد. زیرا ما زنان عادتا به احسان پدر نوزاد چشم دوخته بودیم. ما به یكدیگر می گفتیم: آیا این كودك یتیم است؟ مادر او و جدش با این یتیم چه می كنند؟!

هر زنی كه با من وارد مكه شد كودكی را برای شیر دادن گرفت. هیچ زنی جز من باقی نماند. وقتی كه همه تصمیم گرفتیم به صحرا باز گردیم من به همسرم گفتم: به خدا سوگند، من بسیار ناخوش می دارم كه با زنان دیگر به صحرا برگردم در حالی كه نوزادی برای شیر دادن نگرفته ام. من به خدا سوگند كه به جانب آن یتیم باز می گردم، و او را از مادرش می گیرم. همسرم گفت: هیچ مانعی نیست. چنین كن. چه بسا پروردگار در وجود این طفل ما را از نعمت و بركتی فراوان برخوردار سازد.

من به جانب آن كودك روان شدم، و او را از مادرش گرفتم. آنچه مرا واداشت كه آن كودك یتیم را بگیرم این بود كه جز او شیرخوار دیگری نیافتم. خلاصه، نوزاد را گرفتم و به كاروان خود بازگشتم. هنگامی كه او را در دامن خود قرار دادم، و سینه ام را متوجه او ساختم آن مقدار كه میل داشت شیر خورد و كاملا سیر شد. نوزاد دیگری هم كه داشتم سهم خود را از شیر نوشید، و او هم سیر شد. پس از چند دقیقه هر دو كودك به خواب رفتند. همسرم برخاست و به جانب آن ماده شتر آمد. با تعجب تمام متوجه شد كه ماده شتر دارای شیر شده است. شیر او را دوشید، و مقداری از آن را نوشید. من هم مقداری شیر با او نوشیدم. هر دو كاملا سیر شدیم، و آن شب را كه بسیار پر خیر و بركت بود به صبح آوردیم. هنگامی كه صبح برخاستیم همسرم به من گفت: ای حلیمه، بدان كه



[ صفحه 37]



به خدا سوگند نوزاد پر خیر و بركتی را گرفته ای. من گفتم: به خدا، من هم این چنین امیدوار و آرزومندم. پس از چندی ما از خانه خارج شدیم. من سوار بر شتر خود شدم، و محمد (ص) را هم با خود سوار كردم. سوگند به خدا كه هیچ یك از مركبهای دیگر در پیمودن راه قویتر از شتر من نبود. تا آنجا كه زنان دوست و آشنای من به من می گفتند: ای دختر ابوذؤیب، خوشا به حال تو. به ما هم لطف و توجهی داشته باش. ای حلیمه، آیا این همان شتر پیر و ناتوان تو نیست كه بر آن سوار می شدی و از خانه بیرون می رفتی! من به آنان گفتم: آری، به خدا قسم كه این همان شتر است. آنان گفتند: واقعا كه این شتر چه وضع نیكو و جالب توجهی دارد!

ما پس از انجام كارهای خود به خانه هایمان در بلاد بنی سعد آمدیم. من هیچ زمینی از زمینهای خشك و بی آب و گیاه این سرزمین سراغ نداشتم. ولی از وقتی كه همراه با محمد (ص) به این سرزمین آمدیم دیدم كه گوسفندان من نیرو و نشاط تازه ای یافته اند، و كاملا سیر و پر شیر شده اند. شیر آنها را می دوشیم، و از آن می نوشیم، و استفاده های زیادی هم از این شیرها می بریم. در حالی كه هیچ كس جز ما قطره شیری نه از چهارپایان خود می دوشید و نه در پستان چهارپایان خود می یافت. تا آنجا كه عده ای از مردم به چوپانان خود می گفتند: چهارپایان خود را به محلی ببرید و بچرانید كه چوپان دختر ابوذؤیب گوسفندان و شتران خود را در آنجا می چراند. چهارپایان آنان گرسنه به جایگاههایشان برمی گشتند و قطره ای شیر در پستانهایشان نبود. در حالی كه چهارپایان من سیر و پرشیر به محل خود بازمی گشتند. این بركت و نعمت ادامه داشت و ما خوب می فهمیدیم كه این فراوانی نعمت تنها از جانب خداست. تا هنگامی كه دوسال از شیرخوارگی محمد (ص) گذشت. من او را از شیر بازگرفتم. در حالی كه مكه اخبار مربوط به طفولیت محمد (ص) را برای تاریخ نگهداری می كرد. از جمله این اخبار: سفرش را با مادرش آمنه به مدینه در شش سالگیش، كه مادرش شوق فراوانی به زیارت تربت پدر محمد (ص) كه در آنجا مدفون بود داشت.

آمنه از آن هنگام كه كودكش دوران شیرخوارگی خود را می گذرانید در شوق زیارت قبر همسرش روزها را انتظار می كشید. تا آنگاه كه رنج و خستگی سفر را تحمل كرد، و خود را به تربت پاك همسر عزیزش در مدینه رسانید. محمد (ص) در مدینه از دائیهای



[ صفحه 38]



خود، بنی نجار جویا شد، و با آنان آشنایی پیدا كرد، و با همسالانش كه نوجوانان آنان بودند در كوچه های مدینه به گردش و قدم زدن پرداخت؛ مدینه ای كه در آینده محل هجرت او خواهد شد. مادرش هم روزهایی از عمر خود را در مدینه بر مزار شوهر محبوبش عبدالله گذرانید در حالی كه غمها و شور عشقها و زمزمه های محبت خود را با خاطره های شیرین همسرش در میان می گذاشت، و اشك می ریخت، و از خاك قبر همسرش برای روزهای فراق و جدایی كه بسا ممكن بود طولانی شود توشه بر می داشت.

در مراجعت به مكه، بیماری ناگهانی به آمنه روی آورد كه زیاد طولانی نشد. شمع زندگی آمنه در این دنیا، با آن بیماری، مقابل كودك یتیمش خاموش گشت. این مادر عزیز را برابر دیدگان طفلش، در قبری كه در قریه «ابواء» برایش كنده بودند به خاك سپردند.

محمد (ص) باز راه به سوی مكه را همراه با «بركة» با اندوهی علاوه بر غم یتیمی در پیش گرفت. پس از اندك زمانی مرگ جدش عبدالمطلب كه برای او چون پدری مهربان بود او را آزرده دل و غمین و مصیبت زده كرد، و او را به خانه عمویش ابوطالب منتقل نمود، تا این عموی مهربان به جای پدر و به جای جدش از او حمایت كند. در حالی كه هیچ كس را دیگر به جای مادر نداشت.

سالها می گذرند، و قلب محمد (ص) گویی می خواهد از همه چیز جدا و منقطع شود، و به جانب مرقد پاك مادر عزیزش پرواز كند. فریاد و غوغای زندگی در مكه نتوانست دیدن مرگ دردآور مادر را از قلب و خاطر او به فراموشی اندازد، و آمد و رفت شدید نفسهای مادر را در گلوی او در آن بیابان و تنهایی از گوش خود دور سازد.

او همراه با عموی خود به كوشش و فعالیت می پردازد: در كاروان قریش به شام همراه و همزبان عمو می شود. پس از روزگارانی به ابوطالب پیشنهاد می شود كه با ثروتی از خدیجه دختر خویلد آماده سفر به شام گردد. در این هنگام بود كه مرحله جدیدی از زندگی جوان هاشمی، محمد بن عبدالله، شروع می شود؛ مرحله ای كه سالهایی از عمر او را میان پنج وبیست سالگی و سپس چهل سالگی او را به نعمت ازدواجی بسیار خوشبخت و شیرین و گوارا پر می كند، چشهایش به ثمره های پربركت این ازدواج: یعنی به زینب و رقیه و ام كلثوم و فاطمه و قاسم و عبدالله روشن می گردد.



[ صفحه 39]



زمانه به این دو زوج خوشبخت، محمد و خدیجه پانزده سال نعمت و آسایش را ارزانی داشت. در آن سالها محمد (ص) از چشمه پر جوش مهر و محبت خدیجه به جای محرومیتهای گذشته ای كه بی لطف و بی صفا بود آبی گوارا نوشید، و برای فردایی كه در پیش رو داشت، و با تلاش و جهاد وظیفه بزرگ و سنگینی را باید بر دوش گیرد توشه و نیرو می گرفت.

مكه اخباری از مراحل زندگی پیامبر را نیز حفظ و ضبط كرد: از آن جمله: دیدار با محمد بن عبدالله (ص) روزی كه به خانه كعبه داخل شد در حالی كه حدود سیزده سال داشت. آن زمان قبائلی از قریش در اطراف كعبه ساكن بودند، و آتش خصومتی كه آنان را به خطرهایی تهدید می كرد در میانشان شعله ور بود. روزی جرقه ای از آتشدان یكی از زنان به كعبه سرایت كرد. پرده های كعبه را سوزانید، و بنیان خانه را سست نمود. قریش در مقابل حرم مقدس ایستاده بود در حالی كه دستهایش بسته بود و نمی دانست چه بكند. تا آنگاه كه خبری از یك كشتی رومی كه در كنار جده پهلو گرفته بود منتشر شد. مردانی از قریش به جانب آن كشتی رفتند، و با تخته هایی از كشتی به همراهی مردی قبطی كه نجار و بنا بود بازگشتند. آمادگی برای تجدید بنای كعبه فراهم شد. اما قریش از رأی خویش برگشت، و به هراس افتاد از اینكه مبادا بقایای بنای قدیم از میان برود. حتی ولید بن مغیره مخزومی برخاست، و تبر برگرفت و گفت: «خدایا ما تاكنون از راه راست منحرف نشده ایم. ما جز خیر نمی خواهیم.» آنگاه تبر را فرود آورد در حالی كه مردم با ترس و هراس به او نگاه می كردند. همگی بر او و بر خودشان ترسان شدند. اما وقتی دیدند كه جریان سوئی برای او پیش نیامد تمام آن شب را منتظر بودند تا ببینند كه پایان كار چه خواهد شد. ولید با خیر و خوشی و بی آنكه جریان ناگواری به او روی آورد شب را به صبح آورد. و لذا او و مردم بنا را فروریختند.

قبائل در این كار به رقابت با یكدیگر پرداختند. و محمد (ص) در این جریان شركت نمود، و با دیگران سنگها را جابجا می كرد، تا بنای كعبه به پایان رسید. قبائل چهارگانه قریش به مخالفت با یكدیگر برخاستند كه چه كسی شرافت آن را دارد تا حجرالاسود را بردارد، و در جایگاه مخصوص آن قرار دهد. این كشمكش چهار یا پنج شبانه روز ادامه یافت، و می رفت كه خصومت شدت یابد، و به جنگی سخت منتهی شود. تنها پیشنهاد ابو امیه بن مغیره بود كه جلو این خطر بزرگ را گرفت. او در آن روز سالمندترین افراد



[ صفحه 40]



قبیله قریش بود. و عادتا حكم و نظر او را در اختلافات میان خودشان قبول داشتند. او درباره نصب حجرالاسود پیشنهاد كرد كه: فردا صبح نخستین فردی كه از درب مسجدالحرام وارد می شود درباره نصب حجرالاسود نظر بدهد. همه پذیرفتند. صبح فردا دیدگان همه به درب مسجدالحرام دوخته شده بود كه دیدند محمد بن عبدالله (ص)، اولین فرد وارد مسجد شد.

هنگامی كه او را مشاهده كردند فریاد شادی سردادند كه: این امین است. این محمد بن عبدالله هاشمی است. ما به حكم و فرمان او راضی هستیم. هر چه او حكم كند. محمد (ص) نزدیك آمد. آنان اختلافی را كه میانشان نزاع و خصومت پدید آورده بود برایش بیان كردند.

محمد (ص) جامه ای را از آنان طلب نمود. جامه را آوردند. آنگاه حجرالاسود را برگرفت و با دست خود میان جامه گذاشت. سپس رو به چهار قبیله كرد و گفت: هر قبیله گوشه ای از این جامه را برگیرد. آنان چنین كردند، و حجرالاسود را با هم تا بالای دیوار كعبه آوردند. وقتی كه به جایگاه رسیدند محمد (ص) با دست خویش حجرالاسود را از جامه برگرفت و در محل مخصوص آن قرار داد. به این ترتیب كار را عاقلانه به انجام رسانید و به خانه برگشت. اولین چیزی كه در خانه به استقبال محمد (ص) آمد مژده ولادت دخترش فاطمه بود. و این ولادت همزان با رهایی قریش از آن خصومت بزرگ قبیله ای اتفاق افتاد؛ خصومتی كه ممكن بود به جنگ و صدمه ای سخت منتهی شود.

پس از آن دیدار كه در خانه كعبه، در جریان نصب حجرالاسود میان محمد (ص) و قبائل قریش روی داد، تاریخ گوش خود را تمام و كمال به اوضاع و اخبار مكه و زندگی محمد (كمی پیش از چهل سالگی او) متوجه ساخت، و به نشانه و جای قدمهایش میان خانه اش در كنار كعبه و غار حرا در حومه مكه توجه دقیق نمود. غار حرا، همان جایی كه محمد امین بسیار بدان مأنوس شده بود تا روزهایی را از مردم بر كنار باشد، و دور از غوغای اجتماع و مزاحمتها، بتواند به تفكرات خویش بپردازد، و با خدای خود خلوت كند.

برای تاریخ آن زمان فرا رسید كه در عصر بعثت، در گذرگاه یك تحول بزرگ، میان تاریكی جاهلیت و سپیده دم اسلام با محمد مصطفی همگامی و هماهنگی كند.



[ صفحه 41]